خاطرات قرآنی از شهدا

از سوره ی نبأ شروع می کنیم

شهید سید حسین فاضل الحسینی
سید حسین گوشه ی چشمش را که از اشک خیس شده بود، پاک کرد و زیر لب گفت:
- خدا رحمت کند مادر بزرگ را...
بعد قرآن کوچکی را که در جیب داشت، باز کرد و زیر لب سوره نبأ را خواند و بعد بر متن آیات نگاه کرد:
- به نام خداوند رحمت گر مهربان، درباره ی چه چیز از یکدیگر می پرسند؟ از آن خبر بزرگ، که در باره ی آن با هم اختلاف دارند. نه چنان است، به زودی خواهند دانست.
آیات را همان طور که زیر لب می خواند، برای خودش معنی هم می کرد.
سکوت میان رزمندگانی که نشسته بودند، حکمفرما شده بود. همه شگفت زده بودند. این سکوت طولانی سید حسین، به خاطر چه چیزی بود؟ یکی از بچه ها، بلند شد و رفت سمت سید حسین. دستی به شانه ی او زد و گفت:
- آقا سید، اتفاقی افتاده؟ آب بیاورم برایتان؟
سید حسین که از خاطرات دور به یک باره به زمان حال آمده بود، به بچه هایی که روی خاک چهار زانو نشسته بودند و قرآن کوچک خود را با انگشت های سبابه و شست، باز نگه داشته بودند، نگاه کرد و گفت:
- ببخشید. یاد مادر بزرگ مرحومه افتادم. او در خانه اش، یک اتاق را مکتب خانه کرده بود و به بچه های کم سن و سال، نماز و قرآن یاد می داد. این سوره ی نبأ، اولین سوره ای ست که در مکتب خانه ی مادر بزرگم یاد گرفتم. البته قبل از آن با آش رشته ای که مادر بزرگ درست کرده بود، همگی ما دلی از غذا در می آوردیم! لحن و صوت دل نشینی داشت، مادر بزرگ. دلش می خواست در سختی ها و مصیبت ها، تنها به یاد خدا باشیم و از کتاب خدا یاری بخواهیم. برادرها، این کتاب خدا، گنجینه ی ماست. دوست دارم برای شروع کلاس، از اولین سوره ی جزء سی ام، آیاتی را بخوانم. چون درست از همین جا بود که من قرآن به دست گرفتم و خواندم. بعد همان آیات را، این بار با صدای بلند خواند.(1)

خودم قرآن خواندن را یادت می دهم

شهید علی اصغر درودی
نمازش را خواند و دوباره به دیوارها نگاه کرد که سخت، سرد و بلند بود و سد آزادی اش. صدای قدم های خشک و کوبش مداوم پویتن های سرباز نگهبان که از این سر تا آن سر راهرو را طی می کرد و دوباره برمی گشت، مثل چک چک مداوم آب تو سرش می پیچید. شروع کرد به خواندن سوره ی واقعه.
صوت قرآن، در فضای نمور کوچک سلول پیچید. سرباز نگهبان، پشت دریچه ی مربع شکل بالای در ایستاده. دریچه را باز کرد و سرک کشید. با نگاهش او را می پایید. نگاه نایب کرد که انگار مقابل رحل قرآن نشسته باشد، محترمانه و آرام نشسته بود و قرآن می خواند.
- ببینم، تو قرآن داری؟
نایب کلامش را قطع نکرد. فقط سر را بالا انداخت. سرباز پشت در ایستاده بود.
- شنیدم از دستورات مافوق تمرّد کرده ای؛ بی انضباطی و به هم ریختن نظم پادگان ...
نایب سکوت کرد. بی جوابی هم، خود جوابی بود. قرآن خواندنش که تمام شد، بلند شد. دست ها را از پشت به هم قفل کرد. نگهبان سر را به طرف دریچه گرفته بود.
- راستی، چه صدایی داری! خوش به حالت. خیلی دوست دارم قرآن خواندن را یاد بگیرم.
- بخواهی، خودت یادت می دهم.
یاد کلاس های آموزش قرآن که در خانه راه انداخته بود و دوستانش را بعدازظهرها می آورد و روخوانی را به آن ها یاد می داد، در ذهنش تداعی شد و مادر که برایشان چای می آورد.
*
سرباز نگهبان، دوباره از دریچه نگاهش کرد:
- نگفتی جرمت چیه؟
لبخندی در چهره اش پخش شد:
- وضو گرفتن.
رو به روی او ایستاده بود و نایب از این سوی در آهنی با او حرف می زد. سرباز چشم ها را گشاد کرد و کلاه را از سرش که آن را با شماره دو تراشیده بود، برداشت.
- مسخره می کنی مرا؟
خندید.
- نه والله - وضو گرفته بودم که نماز بخوانم. جناب سروان گیر داد. توهین کرد و خودش هم حکم بازداشت داد. حالا باید یک هفته این جا بمانم؟(2)

هدیه ی حفظ سوره ی واقعه

شهید حسین جوانان
ساکش را آورد. زیب ساک را باز کرد. دو بسته بیرون آورد. هر دو کادوپیچی شده بود. قرآن کیفی جلد سبز زیپ دار جبهه اش را در دست گرفت و گفت:
- این دو هدیه شماست... یکی برای تولّد روح الله، دومی هم برای ...
- حفظ سوره ی واقعه!
- آفرین، درست حدس زدی.
قرآن را باز کرد و گفت:
- بخوان
آیات اول سوره ی واقعه را خواندم. به آیه ی «مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ‌» رسیدم.
هدیه دوم حسین، پیراهن سفید بهترین هدیه ی زندگی من بود. (3)

به جای بازی در کوچه، قرآن می خواند

شهید محمّدرضا یوسفیان
مثل همیشه نگاه را به صورت تک تک بچه ها انداخت، رضا را ندید. چند روزی بود که او را عصرها میان هم سالانش نمی دید. وارد خانه شد. طوبی بچّه ی کوچکش را در آغوش گرفته بود و او را تکان می داد تا آرام شود. به طرف یوسف رفت و سلام کرد. یوسف بیلش را به دیوار تکیه داد و گفت: «علیک السّلام، رضا کجاست؟ چند روزه نمی بینم بیاد تو کوچه بازی کنه، نکند یک چیزیشه؟!»
طوبی با لبخند گفت: «نه هیچی اش نیست. از روزی که بردیش پیش حاج آقا قادری کلاس قرآن، هر روز می نشیند و قرآن می خواند. الآن هم دارد می خواند. برو تو اتاق گوش بده، ببین چه قدر خوب می خواند».
یوسف لبخند رضایت بر لبش نشست و گفت: «حاج آقا قادری می گفت با اینکه 6 سالش است، اما خیلی خوب می خواند، خیلی زود یاد می گیره، بچه ی باهوشی است...»
یوسف با گفتن این جملات به طرف اتاق رفت. طوبی پشت سرش وارد شد. صدای زیبا و دل نشین رضا در اتاق پیچیده بود. رضا با صوتی زیبا قرآن می خواند. (4)

پی نوشت ها :

1. دوباره بر می گردی مرد بارانی، صص 58 - 57.
2. خواب بهشت، صص 21 - 19.
3. دلتنگی ، ص 63.
4. حکایت آن مرد، صص 17 - 16.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول